آرامآرام، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سفر به دنیای آرام

به آیینِ مهر

دختر نیکونهادِ من! اگه یه روز عاشق شدی و دلت پر میکشید برای روزی که تمام عشق و دلدادگیت رو به نیمه ی یافته شده ت هدیه کنی، دلم میخواد اون روز "سپندارمذگان" باشه. آرزو میکنم که نیمه ی دیگر تو هم این روز رو به نام تو و عشق، همیشه پاس بداره و هر سال با شکوه هر چه تمام تر برات جاودانه کنه. یادت باشه که پیام من رو به فرزندتم برسونی تا سینه به سینه این آیین رو مانا کنن. بیست و نهم بهمن رو توی روزمرگیات به رنگ قلبی عشق، حیات ببخش. +   پ.ن؛ این پست رو با همین عنوان از وبلاگ نیروانای عزیزم اینجا کپی کردم. ...
30 بهمن 1391

جزیرۀ هرمز

چند سالی بود که دلم می خواست برم به این جزیره تا از سواحلِ بکرش لذت ببرم ، وقتی برای اولین بار بزرگترین فرش خاکی در دنیا دراین جزیره طراحی و اجرا شد اشتیاقم برای رفتن به اونجا بیشتر هم شد تا اینکه امسال وقتی شنیدم جمعه از چهارمین فرش خاکی رونمایی می کنند عزمم رو جزم کردم و به همراهِ دوستم و آرام و ویانا عازم این جزیره شدیم. مز داستان این فرشِ خاکی اینه که یه گروهی به نام گروه هنرِ نوِ هرمز با الهام از اسطوره های خاص استان هرمزگان این فرش های خاکی رو طراحی می کنن که از 12 طیف رنگیِ خاکِ موجود در جزیرۀ هرمز در این طراحی به کار برده شده. اسطورۀ امسال (که چهارمین سالِ اجرای این طرح هست) مِلمِداس انتخاب شده بود. مِلمِداس موجودی است افسان...
30 بهمن 1391

مهمان عزیز ( قسمت دوم)

مهمونِ عزیزِ ما باعث شد که ما یه کم به جاهای نرفتۀ شهرمون پا بزاریم و به این نتیجه برسیم که بابا وقتی مهمون نداری لااقل سوراخ سومبه های شهرتو پیدا کن که وقتی ازت می پرسن خوب حالا کجا بریم، برنگردی بگی دریا ،انگاری که اینجا فقط دریا داره. در همین راستا ما یه سر به نمایشگاه مارهای سمی و غیر سمی زدیم و عجب جای باحالی بود. و من چقدر دلم می خواست که آرام هم یه همچین عکسی با این آقای مار می انداخت ولی نمی دونم چی شد که بعد از اینکه سام عکس گرفت پشیمون شد اصلا" بره طرفش.   ...
28 بهمن 1391

مهمان عزیز (قسمت اول)

چند روزی دختر خالۀ گلم و پسرش سام ،مهمون ما هستن. سام یه هفت هشت سالی از آرام بزرگتره اما آرام عجیب به این بچه علاقه داره ، جاتون خالی به اتفاقِ بچه ها رفتیم دریا و در هوای دلپذیرِ زمستونِ بندر کلی حال کردیم. غرقِ در افکارِ خودشه بچه!!! عاشقِ این تریپ خستتم سامی!   ...
27 بهمن 1391

دختر فوتبالیستِ من!

کتابِ قبل از خوابِ آرام رو خوندم و حالا نوبتِ حرفهای قبل از خوابمونه، در موردِ برنامۀ فردا صحبت می کنیم و اینکه آرام دوست داره فردا چی کار بکنه، کم کم خواب به چشماش می یاد وپلکش سنگین می شه ، بعد ناگهان یادش می افته که باید به من یه چیزی بگه؛ - مامان، من دوست دارم وقتی پسر شدم، فوتبالیست بشم!!! یه کم جا خوردم و موندم که چی جواب بدم، بهش گفتم؛ - عزیزم برای اینکه فوتبالیست بشی لازم نیست پسر باشی. می تونی یه دختر فوتبالیست باشی. آرام در حالی که گیج ِخوابه می گه؛ - من دوست دارم........ و خوابش می بره ، و من غرق در افکارم می شم، هر چی فکر می کنم هیچ کارتونی رو به یاد نمی یارم که قهرمانش یا حد اقل یکی از شخصیتهاش یه فوتبالیست از جنسِ ز...
23 بهمن 1391

من عصبانی هستم

من حق ندارم عصبانی باشم؟ من حق ندارم خسته باشم؟ من حق ندارم حوصلۀ سر و کله زدن با یه بچۀ بی حوصله تر از خودم رو نداشته باشم؟ امروز در حدِ انفجار عصبانی بودم از شیطنتهای آرام، در حد انفجار واقعا"، از اتاقم اومدم بیرون که نبینم دیگه چیزی رو و چند تا نفس عمیق بکشم که یه وقت بلایی سرش نیارم چند دقیقه بعد آرام از اتاق اومده بیرون با خندۀ شیطنت آمیزش می گه مامان بیا اتاقتو ترکوندم دیگه کاری ندارم اونجا!!! . . . . من دلم می خواد بدون دغدغۀ بچه برم بچپم تو یه کنجی و فقط هیچ کاری نکنم به مدت 2 ساعت هیچ کاری نکنم، خیلی خواستۀ زیادیه؟   فردا نوشت!!! مردۀ اون لحظه ای هستم که آرام می یاد بهم می گه؛ مامان می شه خوشحال باشی!!! ...
21 بهمن 1391

آرزو

باد به صورتِ آرام می خوره و آرام حسابی رفته تو حس بهم می گه؛ - مامان باد داره صورتمو می بره...، خوشم می یاد باد به صورتم می خوره...، من هر وقت باد شدم می رم می خورم به ماه بهش می گم حالا چرا ماه، می گه ؛ - خوووووووب بعضی از آدما دوست دارن باد بشن بخورن به ماه!!!  
18 بهمن 1391

خاک و گلدون!

و دختر صلح طلبِ ما عاشقِ خاک و آب و چمن و زمین و دریاست. من و آرام هر روز به نوعی با این عناصر سرو کار داریم. کلا" نگرش مثبت به طبیعت داریم و دیروز خاله ندا برای آرام برنامه گلکاری ترتیب داد و آرام هم که عاشق خاک بازیه و این شد که می بینید...  و خاک از برگهای سبزِ پیچک می زداید با دستانی که الهی مادر به قربانش برود!!! بیلچۀ شن بازی جواب نمی ده پس با دستش می ره تو خاکها و من عاشقِ نگاه پر از رضایتت هستم که به شاهکارت می اندازی عزیزکم. ...
15 بهمن 1391

تولد ویانا

تم تولد ویانا باب اسفنجی بود. خدایی برای تدارکِ این مهمانی خیلی زحمت کشیدن مامان و بابای ویانا، واقعا" خسته نباشید می گم بهشون. انگار آرام داره تو چشمِ ویانا سوت می زنه! هه! شخصیت های کله پا شده تولد!!! با چه جدیتی بچم داره ماسکشو رنگ می کنه البته من توی رنگ آمیزیه این ماسک به آرام کمک کردم. آرام در حال شکار عروس دریایی!!! و این لحظه ای بود که آرامش به خونه لیلا برگشت!!! چون همه وروجکها مشغول خوردن بودن فقط یه لحظه فکر کن که بتونی بچه ها رو دور هم جمع کنی واسه عکس، زهی خیال باطل. آرام برای اولین بار در عمرش دیشب ساعت نه و نیم خوابید. تولدت مبارک ویانای عزیزم ...
15 بهمن 1391

کمپین مادرانی که فرزندشان را **دوست** دارند

خوب من تهران زندگی نمی کنم اما نیمی از خانواده ام تهران هستن و احساسِ مسئولیت می کنم. اگه دوست داشتید برای امضای این متن به اینجا برید.   مامان نمیتوانم نفس بکشم ... همه می دانستند که باید کاری انجام شود. هر کس؛ می توانست آن را انجام دهد. فکر می کردند که کسی آن را انجام می دهد. اما در آخر هیچ کس آن را انجام نداد. ما همه مادریم؛ مادرانی به شدت نگران و درمانده برای سلامتی و آینده فرزندان و خانواده مان. نمی دانیم چه باید بکنیم و صدایمان را به گوش چه کسی برسانیم؛ زندگی فرزندانمان به مانند گیاهان کشت دیم به باران و باد وابسته است. دیگر تهیه و مصرف شیر؛ آب میوه و اهمیت به تغذیه سالم با وجود این خطر بزرگ به طنزی شبیه است. گ...
10 بهمن 1391